عید سعید فطر

جهان بر ابروی یار از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید
حافظ

الوداع ای زمان طاعت و خیر
مجلس ذکر و محفل قرآن
مهر فرمان ایزدی بر لب
نفس در بند و دیو در زندان
تا دگر روزه با جهان آید
بس بگردد به گونه گونه جهان
سعدی

زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
حافظ

ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان
جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت
مولوی

همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
مولوی

می لعل رمضانی ز قدح‌های نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
مولوی

سابق خیری تو و خاصه کنون
موسم خیرست و اوان صلات
نک رمضان آمد و قدرست و عید
وز تو رسیدست در آن شب برات
در هوس بحر تو دارم لبی
کان نشود تر ز هزاران فرات
مولوی

هر شام ز ماه رمضان صبح امیدی است
هر روز ازین ماه مبارک شب عیدی است
صائب

یار در خانه نهان بود، نمی دانستم
دل به سویش نگران بود، نمی دانستم
قرب یک ماه به میخانه اقامت کردم
اتفاقا رمضان بود، نمی دانستم